اشتیاق
من خیلی مشتاقم،
کلاً!
خیلی چیزها هستن که منو سر ذوق میارن و خوشحالم میکنن. دقیقاً مثل بچههای یک ساله. دیدید یه وقتایی دارن گریه میکنن، ازین گریههای چند ساعته که هاج و واج میمونی که انرژی این همه گریه رو از کجا میاره؟ بعد مثلا با یه قاشق تکون دادن آروم میشه همونقدر که تا الان گریه کرده بود به خاطر اون قاشق شروع میکنه به خندیدن!
بچهسیبزمینی درون منم یه همچین حالتی داره. چیزای زیادی سر شوقش میآرن.
این خیلی خوبه، شاید خیلی تو زندگی به درد بخوره، شاید خیلی آرامش بخش باشه. این که تو بدترین شرایط هم باز بتونی یه کورسوی امیدی رو حفظ کنی برای شاد بودن، برای رها شدن از مصیبت و غم.
اما این بچهسیبزمینی فقط مشتاق نیست. و اصن درد ماجرا همینه. اشتیاق وقتی خوبه که صبر هم باهاش باشه. که اگه نباشه تصویر زندگیتون همیشه مثل جلوی ویترین اسباببازی فروشیا میشه. یه بچه که تقریبا خوابیده رو زمین روی شیکمش و دستش به پاچهی شلوار مادرشه و صداش کل خیابون رو برداشته. به پهنای صورت اشک میریزه و به صوتی فراتر از حد شنوایی جیغ میکشه. مامانشم آروم آروم داره خِرکشش میکنه رو زمین که بیا بریم بچه، همین دیروز برات فلان ماشین رو خریدم.
صبر اگه نداشته باشید اینطوری میشید.
حالا اینو بذارید کنار قوهی تخیل! واویلا.
همون بچههه که تعریف کردم فکر کنید یک هفته برای خودش تصویرسازی کرده بازی با اون ماشین رو. رو زمین اتاقش نیهایی که با قیچی 4 سانتی کرده رو چیده و خیابون کشی کرده. با لگو و بقیه اسباببازیاش خونه و آتشنشانی و پلیس ساخته تو شهر اتاقش. برای تک تک آدمای شهر شخصیت تعریف کرده و این ماشین جدید قرار بوده عضو جدید این شهر باشه. یه همسایهی باحال و بامزه که همه رو میخندونه و مردم شهر از اومدنش خیلی خوشحالن. تو خیابونای کف اتاق هر کی رو میبینه به یه روش خاص متفاوت باهاش سلام میکنه و روزش رو قشنگ میکنه.
با این تصویرسازیا، با بیصبری، با اشتیاق، جلوی مغازهای باشی که اون ماشین توشه و برات نخرن...
صحبتم اون بخش برات نخرنش نیست، که خب شاید اصلا نشه یا منطقی نباشه یا هرچی. "نخریدن" مهم نیست. "نداشتن" اون ماشین بحثه.
آقای سیبزمینی تو زندگی روزمرهاش گاهی اینطوره. ینی خیلی گاهی اینطوره. وقتی قرار باشه امروز بره خانوم سیبزمینی رو ساعت 5 عصر ببینه تا خود 5 عصر از ضربان قلب بالا و شور و اشتیاق حتی میل غذا هم نداره. انگار که زیرش آتیش روشن کرده باشن و هی اینپا اونپا میکنه که پاش نسوزه :)) خوبیش اینه که قشنگی دیدار رو بیشتر میکنه. اما هم یه کم برای خودش این بیصبری آزاردهنده میشه، هم برای دیگران.
اینطوری میشه که از یه هفته قبل دیدار روزی 30 بار میپرسه که "خب کی بریم بیرون؟ کی ببینمت؟ چه ساعتی؟" انگار این دقیق شدنه یه کم آتیش بیصبری رو خاموش میکنه. انگار که هرچقدر گنگ باشه زمان رسیدن به مقصود، بیقراری بیشتر میشه. این دقیق شدن فقط تو زمان نیست که تاثیر داره. دقیق شدن تو کیفیت هم میتونه آروم کنه آدم رو. شنیدین میگن ریشهی ترس از ناشناختههای آدمه؟ احتمالا این ترس و بیقراری تو مغز خیلی به هم نزدیک باشن. یادمه که وقتی بعد از 4 ماه قرار بود ببینمش (حالا داستانش رو تعریف میکنم بعدا) به قدری سر کوچشون اضطراب داشتم که واقعا گفتم الان فیلم هندی میشه و من سکته میکنم :)) تو اون حالت تنها چیزی که آرومم میکرد تصور کردن دیدنش بود. این که چجوری میاد و با چه لباسی و چطور بغلش میکنم.
باید روش کار کنم. این آزاردهنده بودنش رو تازه تازه چند وقته که دارم حس میکنم.
با ما همراه باشید. اگه به نتیجه رسیدم که چطور میشه این بیصبری و بیقراری رو بهتر کرد باهاتون به اشتراک میذارم.
عزیزه دلم من نمیدونم الان سر اینکه گفتم شمال و نمیدونم بشه یا نه و تو گفتی اگه کنسله زودتر بگو آدم کلی تصویر سازی نکنه اینو نوشتی یا گفتی این هفته کی میریم بیرون من گفتم روزش شد بپرس. به هرحال که بی ادب. =))))
یه روز میخورم این سیب زمینی کوچولوی درونتوها! حالا ببین :)))) و اینکه یه روز هم تو چالوس برات میوه پوست میکنم هم یه روزی برات برنامه ی 1 ماهه ی دیدار مینویسم تا یر به یر شیم. خدافز.