دفترچه‌ی برخط آقای سیب‌زمینی

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

۴ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۹ ثبت شده است

۱۲:۱۲۲۹
ارديبهشت

خیلی وقتا موقعیتی پیش میاد که دلت می‌خواد کاش یه قدرت خارق‌العاده داشتم. ممکنه مثلا وقتی خیلی کجنکاوی که فلانی چی داره راجع بهت فکر می‌کنه دلت بخواد اون قدرت خارق‌العاده خوندن ذهن آدما باشه. یا وقتی که شب ساعت 2 شده و تو رخت‌خوابی و اینقدر گشنه شدی که سعی می‌کنی با فیلمای غذا پختن مصنوعی اینستا، که هیچ وقت هیچکی درستشون نمی‌کنه،سیر بشی، دلت بخواد که اون قدرت ماورایی احساس مزه‌ها و سیر شدن فقط با تصورشون باشه. حالا فقطم بحث قدرت نیست. خیلی وقتا دلمون چیزای عجیبی می‌خواد. من خودم وقتی بچه بودم دلم می‌خواست حموم خونه رو بتونم با بستن راه‌آب کف حموم تبدیل به استخر کنم. همش ترسم بود که به پریز آب برسه و برق بگیرتم. خواستن که عیب نیست.

آدمیزاد خواستناش سقف نداره. هر روزم عوض می‌شه. پریشب وقتی داشتم فکر می‌کردم که تو یک سال آینده دلم می‌خواد چی بشه و سال چحوری باشه چیزایی نوشتم که شاید امروز دلم بخواد چیزایی بهشون اضافه کنم. خدا هم که مسخره‌ی من نیست هرروز بخوام آرزو اضافه کنم. اینه که باهاش یه قرارداد بستم. خدا به قرارداد سیب‌زمینیا پایبنده! چون از اول زمینی بودن و هیچ‌وقت زیر حرفشون نزدن. ولی آدمیزاد چی، هوایی بود زمینی شد. به حرفش حسابی نیست. بگذریم. بنا شد توی قرارداد جدید من امکان عوض کردن آرزوهام رو اگر براورده نشده باشن، داشته باشم.

خانوم سیب‌زمینی اینجا رو می‌خونه، شاید ریا بشه. گرچه که‌ می‌دونه آرزوهای من چیه. مثلا این که به اون خودشناسی‌ای که می‌خواد برسه. این قشنگه، دلم نمیاد اینو حذف کنم. یعنی شاید حتی یک ابرآرزو باشه که براورده شدنش خیلی بقیه آرزوها رو تحت‌الشعاع قرار بده. اینو می‌ذارم باشه.

گفتم من آدم بی‌صبریم! حالا خیال کن نسترن غمش باشه، آقای‌ ‌سیب‌زمینی بشینه تماشا کنه... خیال کن تو تیکه‌ی وسط یه فیتیله‌ی بازیافتی هستی. قبل از بازیافت تو جشن تولد یه دختر 19 ساله بودی که سورپرایزش کردن. تو حتی قبل از اینکه آقای‌سیب‌زمینی بیاد تو اتاق اومدی تو تصویر و اولین چیزی بودی که اون دختر از سورپرایزش دیده. اون شب کلی مهمونا دورت بودن و 19 ثانیه تمام زل زدن بهت تا فوت بشی و فوت شدنت همه رو سر شوق آورده و کلی بالا پایین پریدن. تو آدما رو دوست داری. باهاشون خاطره داری و دلت می‌خواد بازم تو جشناشون باشی. ینی اصلا همه‌ی خاطره‌های خوشت با آدما بوده. زندگی بدون اونا لذتی نداره. اون شب تموم شده و بازیافت شدی و دوباره شدی فیتیله. از بخت بد روزگار این بار رو یه دینامیت کار گذاشتنت! وسط یه میتینگ سیاسی!

سر فیتیله روشن شده و آتیش فش‌فشی داره میاد سمتت. این لحظه‌ایه که من اسمش رو می‌ذارم استیصال... تو نمی‌تونی کاری کنی... به جز تماشا.

منِ سیب‌زمینیِ بی‌صبر، مستاصل نیستم. دلم نمی‌خواد که باشم. هر وقت نسترنم غمش می‌شه بی‌قرار می‌شم که راه فرار پیدا کنم. نه برای خودم، برای نسترن که از غم فرار کنه. یه وقتایی به خودم می‌آم که دارم رگباری پیشنهاد کارای مختلف می‌دم و خودم رو می‌ذارم جای اون که شاید این همه حرف زدن خودش بیشتر رو اعصاب باشه. ولی خب دنبال راه حال می‌گردم. اما گاهی واقعا سخته و جز صبر کردن شاید نشه کاری کرد.

 

من یه آرزو داشتم. که تا سال دیگه بتونم بفهمم می‌خوام کجای این دنیا زندگی کنم. این اون آرزوییه که می‌خوام طبق قرارداد عوضش کنم.

اما الان متوجه شدم که آرزوی رسیدن نسترن به اون خودشناسی‌ای که می‌خواد رو دو بار نوشته‌ام. پس اونو نگاه می‌دارم و این رو حذف می‌کنم. چون دو بار آرزو که معنی نداره. اما چیزی که می‌خوام اضافه کنم...

آرزو می‌کنم بتونم تو این یک سال همیشه راهی داشته باشم که تو سختیا حال خانوم سیب‌زمینی رو بهتر کنم.

۱۵:۱۹۲۷
ارديبهشت

من خیلی مشتاقم،

کلاً!

خیلی چیزها هستن که منو سر ذوق میارن و خوشحالم می‌کنن. دقیقاً مثل بچه‌های یک ساله. دیدید یه وقتایی دارن گریه می‌کنن، ازین گریه‌های چند ساعته که هاج و واج می‌مونی که انرژی این همه گریه رو از کجا میاره؟ بعد مثلا با یه قاشق تکون دادن آروم می‌شه همون‌قدر که تا الان گریه کرده بود به خاطر اون قاشق شروع می‌کنه به خندیدن!

بچه‌سیب‌زمینی درون منم یه همچین حالتی داره. چیزای زیادی سر شوقش می‌آرن.

این خیلی خوبه، شاید خیلی تو زندگی به درد بخوره، شاید خیلی آرامش بخش باشه. این که تو بدترین شرایط هم باز بتونی یه کورسوی امیدی رو حفظ کنی برای شاد بودن، برای رها شدن از مصیبت و غم.

اما این بچه‌سیب‌زمینی فقط مشتاق نیست. و اصن درد ماجرا همینه. اشتیاق وقتی خوبه که صبر هم باهاش باشه. که اگه نباشه تصویر زندگیتون همیشه مثل جلوی ویترین اسباب‌بازی فروشیا می‌شه. یه بچه که تقریبا خوابیده رو زمین روی شیکمش و دستش به پاچه‌ی شلوار مادرشه و صداش کل خیابون رو برداشته. به پهنای صورت اشک می‌ریزه و به صوتی فراتر از حد شنوایی جیغ می‌کشه. مامانشم آروم آروم داره خِرکشش می‌کنه رو زمین که بیا بریم بچه، همین دیروز برات فلان ماشین رو خریدم.

صبر اگه نداشته باشید اینطوری می‌شید.

حالا اینو بذارید کنار قوه‌ی تخیل! واویلا.

همون بچه‌هه که تعریف کردم فکر کنید یک هفته برای خودش تصویرسازی کرده بازی با اون ماشین رو. رو زمین اتاقش نی‌هایی که با قیچی 4 سانتی کرده رو چیده و خیابون کشی کرده. با لگو و بقیه اسباب‌بازیاش خونه و آتش‌نشانی و پلیس ساخته تو شهر اتاقش. برای تک تک آدمای شهر شخصیت تعریف کرده و این ماشین جدید قرار بوده عضو جدید این شهر باشه. یه همسایه‌ی باحال و بامزه که همه رو می‌خندونه و مردم شهر از اومدنش خیلی خوش‌حالن. تو خیابونای کف اتاق هر کی رو می‌بینه به یه روش خاص متفاوت باهاش سلام می‌کنه و روزش رو قشنگ می‌کنه.

با این تصویرسازیا، با بی‌صبری، با اشتیاق، جلوی مغازه‌ای باشی که اون ماشین توشه و برات نخرن...

صحبتم اون بخش برات نخرنش نیست، که خب شاید اصلا نشه یا منطقی نباشه یا هرچی. "نخریدن" مهم نیست. "نداشتن" اون ماشین بحثه.

 

آقای سیب‌زمینی تو زندگی روزمره‌اش گاهی اینطوره. ینی خیلی گاهی اینطوره. وقتی قرار باشه امروز بره خانوم سیب‌زمینی رو ساعت 5 عصر ببینه تا خود 5 عصر از ضربان قلب بالا و شور و اشتیاق حتی میل غذا هم نداره. انگار که زیرش آتیش روشن کرده باشن و هی این‌پا اون‌پا می‌کنه که پاش نسوزه :)) خوبیش اینه که قشنگی دیدار رو بیشتر می‌کنه. اما هم یه کم برای خودش این بی‌صبری آزاردهنده می‌شه، هم برای دیگران.

اینطوری می‌شه که از یه هفته قبل دیدار روزی 30 بار می‌پرسه که "خب کی بریم بیرون؟ کی ببینمت؟ چه ساعتی؟" انگار این دقیق شدنه یه کم آتیش بی‌صبری رو خاموش می‌کنه. انگار که هرچقدر گنگ باشه زمان رسیدن به مقصود، بی‌قراری بیشتر می‌شه. این دقیق شدن فقط تو زمان نیست که تاثیر داره. دقیق شدن تو کیفیت هم می‌تونه آروم کنه آدم رو. شنیدین می‌گن ریشه‌ی ترس از ناشناخته‌های آدمه؟ احتمالا این ترس و بی‌قراری تو مغز خیلی به هم نزدیک باشن. یادمه که وقتی بعد از 4 ماه قرار بود ببینمش (حالا داستانش رو تعریف میکنم بعدا) به قدری سر کوچشون اضطراب داشتم که واقعا گفتم الان فیلم هندی می‌شه و من سکته می‌کنم :)) تو اون حالت تنها چیزی که آرومم می‌کرد تصور کردن دیدنش بود. این که چجوری میاد و با چه لباسی و چطور بغلش می‌کنم.

 

باید روش کار کنم. این آزاردهنده بودنش رو تازه تازه چند وقته که دارم حس می‌کنم.

با ما همراه باشید. اگه به نتیجه رسیدم که چطور میشه این بی‌صبری و بی‌قراری رو بهتر کرد باهاتون به اشتراک می‌ذارم.

۱۶:۴۶۲۶
ارديبهشت

آب تشنگی رو برطرف می‌کنه. ولی ماجرای تشنگی به همین سادگیا هم نیست. خیلی چیزا هست که روش تاثیر می‌ذاره.

 

خیال کن با خودت که شنبه است، از صبح ساعت 7 رفتی بیرون و ترافیک صبح همت تا برسی محل کارت اون سر تهرون. شنبه روز کارای بیهوده‌اس، ولی سنگین. باید همه‌ی مدارکی که رسیده دستت رو دسته‌بندی کنی برای باقی هفته تا طول هفته بتونی یکی یکی رسیدگیشون کنی. دسته‌بندی کردن ازون کارای حوصله‌سربر روزگاره. تقریبا هیچ فشاری به مخت نمیاره ولی همین که 8 ساعت مجبوری عضلاتت رو تکون بدی و مخت رو ثابت نگه داری خیلی کار سختیه. مثل اون پیچ و مهره کردن چارلی چاپلین تو خط تولید فیلم عصر جدیدش. تو یه نقطه باید وامیستاد و هر یک ثانیه یک پیچ رو سفت می‌کرد.

چاره‌ای نیست، این هشت ساعت رو می‌گذرونی به سختی و آخرین نفر از محل کار می‌آی بیرون و چراغ رو خاموش می‌کنی. اون نگاه آخر به محیط خالی کار قبل از خاموش شدن چراغ خیلی دلگیره. می‌تونه دلگیرترین صحنه‌ی یه فیلم باشه. ساعت 17:30 اواسط بهمن ماه، یه مرد شش‌تیغی با کت و شلوار کِرِم رنگ و کیف به دست که داره به اداره‌ی خالی نگاه می‌کنه و همه‌ی شلوغی‌ها و برو بیای نیم ساعت پیش شبیه یه شبح دارن از جلو چشمات رد می‌شن. چراغ خاموش می‌شه و از این تصویر خیالی اشباح جدا می‌شی. چشمات از خیرگی در میان و به شلوغی راه برگشت فکر می‌کنی.

عصرا خیلی شلوغه ولی خب تو که نمی‌تونی تا 10 شب بمونی اداره. ساعت به هفت شب نزدیک شده که می‌رسی به خونه. کت رو پرت می‌کنی رو مبل دونفره‌هه و خودت پخش می‌شی رو مبل کنار شومینه.

یهو به خودت میای که از صبح تشنه‌ات بوده و گلوت خشک خشکه. اینقدر که دیگه آب‌دهن نمی‌تونی قورت بدی و حنجره‌ات رو می‌خراشه. ترجیح می‌دی حتی لباستم عوض نکنی و همونجا بخوابی ولی باید پاشی بری آب بخوری. اما عشقت خونس. صداش می‌زنی! برات تو قشنگ‌ترین لیوان خونه خنک‌ترین آب رو میاره...

چقدر سیراب شدن بعد این تشنگی لذت بخشه؟ لذتش ذره‌ای شبیه وقتی که از بغل یخچال رد می‌شی و می‌گی حالا بذار یه آبم بخورم نیست.

می‌خوای بگی فرقی نداره تو اون حالت عشقت خونه باشه و برات آب بیاره یا این‌که خودت پاشی بری آب بخوری؟

اگه تو آفتابه برات آب بیاره یا تو یه لیوان بزرگ با یخ فرقی نداره؟

 

تشنگی و آب به این راحتیا کنار هم نیستن. خیلی بالا پایین دارن. مثل گفتن و شنفتن.

حرف که حرفه، یه سری آوای پشت هم که قراردادی بهشون معنا دادیم. مثل اون قراردادی که به "ابتدا پیاز ها.. سپس سبزی را..." می‌گیم قرمه‌سبزی.

اما "سلام" رو کی بهت گفت؟!

حس پشتش چی بود؟!

حال تو چطور بود اون موقع؟

حال اون چطور بود؟

 

امروز که متن اولم رو نوشتم بعدش یه "نظر" گرفتم روش. از خانوم سیب‌زمینی، عشقم. می‌تونید برید بخونیدش. شاید بشه عنوانش رو گذاشت "تمجید" ولی حال اون "تمجید" رو فقط من می‌فهمم.

"تمجید" رو نسترن گفت. حرف یه چیزه، دل یه چیزه. اما دیدید بعضی مغازه‌دارای وسواسی دم به دیقه شیشه‌ی در رو تمیز می‌کنن؟ اینقدر که روزی سی نفر با سر می‌رن تو شیشه به خیال این که در بازه! زلال بودن فاصله‌ی حرف و دل نسترن به شفافی شیشه نیست. به شفافی شیشه‌ی اون مغازه‌دار وسواسیاس. هر چی که این ور در می‌بینی واقعیت توش همونه. همیشه نسبت به حرفای بقیه این حس رو دارم که شاید به خاطر دل من دارن فلان حرف رو می‌زنن. ولی حرف نسترن نماد اعتماد 5 ستاره داره. اصلا لازم نیست شیشه‌شور بیاری تمیز کنی تا بفهمی پشتش چیه. پشتش همینه که داری می‌بینی.

"تمجید" رو عشقم گفته. عشق رو بذارید بسط ندم، وقت زیاده حالا.

"تمجید" رو مثل یه داستان زیبا گفته، تو قشنگ‌ترین لیوان خونه که اون کمد بالایی می‌ذارن برای مهمون رودرواسی‌دار، با خنک‌ترین دمای آب.

"تمجید"ش رنگ و بوی هردومون رو داره.

 

نسترن عادت داره که خاص باشه و تکراری‌ترین کارها رو هر بار متفاوت و چشم‌گیر انجام بده. 

آب دستم نداد.

به یک جرعه آب گوارا طراوتم داد.

۱۳:۵۹۲۶
ارديبهشت

تو دنیایی که "اسم" وجود نداشته باشه تعریف کردن هر پدیده‌ای شاید ساعت‌ها و روزها زمان ببره. مثلا فرض کن می‌خوای تو دنیای بدون اسم، قرمه‌سبزی رو تعریف کنی:

ابتدا پیازها را به همراه کمی روغن داخل قابلمه ریخته...

حالا بماند که لیوان و آب و روغن رو هم باید تعریف کنی تازه. قرمه‌سبزی که ساده‌اس. خیال کن می‌خوای یه آدم رو تعریف کنی. دست‌کم قد عمرش باید وقت بذاری که تعریفش کنی. البته واسه قرمه‌سبزی هم همین بود، قد عمرش وقت میخواست. ولی خب عمرش کوتاه بود.

خلاصه، ما رو آدما هم اسم می‌ذاریم که راحت‌تر اشاره کنیم بهشون. منم آدمم. اولین بار که به دنیا اومدم برام یه اسم گذاشتن. اسم قشنگی هم هست، دوستش دارم. اما دلم نیست که براتون بگمش. اصن این پنهان کاری تو خون ماست. رستم هم که رستم بود و احدالناسی وجودشو نداشت که بخواد گنده بازی کنه براش، تو رجز خونیاش هی طفره می‌رفت از اسمش. نم پس نمی‌داد. اما یه بار دیگه هم بود که به دنیا اومدم. حوالی 23 سالگی. اون موقع‌ها وقتی به دنیا اومدم دوباره برام یه اسم گذاشتن.

آقای سیب‌زمینی!

قطعا اگه شما تو خیابون رد شید و به یکی بگید آقای سیب‌زمینی برمی‌گرده چارتا آبدار تقدیمتون می‌کنه :))

ولی خب اولا که "شما" برام این اسم رو نذاشتی و نسترن گذاشته.

دوما به خودشم گفت خانم سیب‌زمینی.

سوما به "یکی" نگفت، به "من" گفت!

چهارما که سیبیل هم دارم دیگه، شبیهم بهش.

 

من آقای سیب‌زمینی‌ام.